آلوچـــــــــــــــــــــــه

آلوچـــــــــــــــــــــــه

در مورد هر چی که خوشم بیاد مینویسیم حرفیه؟؟؟!!!
آلوچـــــــــــــــــــــــه

آلوچـــــــــــــــــــــــه

در مورد هر چی که خوشم بیاد مینویسیم حرفیه؟؟؟!!!

بد نیست بخوانید....شاید برای شما هم این اتفاق افتاده باشد که...

توی خیابون قدم می زدم و به خیال خودم زندگیه وحشتناکی داشتم و دارم خیال می کردم به آخر دنیا رسیدم هر لحظه آرزوی مرگ می کردم فکر،فکر،چقدر فکر می کنیم ما آدما فکر می کردم خیلی بیچاره ام فکر می کردم خدا دوستم نداره در عین حال شکر می کردم که سالمم که راه میرم که نگاه میکنم می شنوم حس می کنم.

توی دنیای خودم بودم و آهنگی که رفته بود توی مخم و مرور می کردم(دریا خود خود تویی من غرق طوفان توام...) وایسادیم جلوی یه مغازه که خرید کنیم (آخه با خانواده رفته بودیم بیرون ولی من تو حال خودم بودم) کسی رو دیدم که سال ها می دیدمش 

توجه  توجه   این مطلب ادامه دارد.....

 و همیشه در تلاش بود و کار می کرد.فردی که از بچگی از وقتی که اومدیم تو این محل یه حس ترحم نسبت بهش داشتم و علاقه مند بودم باهاش حرف بزنم و از زندگیش بدونم.بارها وبارها از جلوی مغازه اش رد شدم و از خانواده ام در موردش شنیده بودم یادم میاد 7 سال پیش بود که یه مغازه کوچولو نبش خیابون داشت قیافه بچه گونه ای داشت وبه ظاهر شیرین عقل بود ولی یه مغازه رو می گردوند یه مغازه پلاستیک فروشی همیشه نسبت بهش کنجکاو بودم.به نظر آدم  ساده ای می رسید که از دنیا فقط قشنگی هاش رو میبینه.سال ها گذشته اون مغازه اش رو بزرگتر و شیک کرده و من فهمیدم که یه بچه 2 ساله داره باور نمیکردم اون با این قیافه زن داره بچه داره امروز دیدمش حس عجیبی داشتم( انگار وجود خدا رو حس می کردم) این که می تونه حساب کنه واسم عجیب بود ظاهرش یه کم شبیه عقب افتاده هاس رفتارش هم همینطور انگار خودش رو کنترل می کرد سعی می کرد معمولی باشه یه ذره هم لکنت داشت و جملاتش ابتدایی بود ولی مهم اینه که هست خودش رو قبول داره باور داره که می تونه یه زندگی داره و داره نون در میاره.تلاششه که من رو متحیر می کنه مطمئنا اگه من جای اون بودم  جز خوردن وخوابیدن کار دیگه ای بلد نبودم.توی این فکر بودم که اگه جای اون بودم چی میشد که یهو یاد  کانال 2 نماز ظهر قم رو نشون می داد خوب یادمه که همیشه یه نفر بود که توجه ام رو به خودش جلب می کرداون کسی بود که وقت نماز نمی تونست صاف و بی حرکت وایسه تنش می لرزید و دست و پاش بی اراده تکون می خوردن و معلول بود ولی می اومد توی نماز جماعت و عین بقیه توی صف نمازش رو می خوند واقعا ذوق می کردم وقتی می دیدم با این همه مشکل میاد.اون حتی نمی تونست صاف وایسه.دیدن اون لذت بخش بود از خودم خجالت می کشیدم می گفتم بدبخت تو کجایی با این بدن سالم یه نماز دو رکعتی هم بجا نمیاری.چقدر یه آدم می تونه کور باشه چقدر می تونه خودش رو بزنه به اون راه ماه رمضون نزدیکه می خوام تصمیم بگیرم با اینکه دیره ولی میشه،میشه که برگشت همیشه یه راهی هست.کاش بقیه هم یه ذره به اطرافشون نگاه کنن.حیف که این همه نعمت این همه محبت دیده نشه.من انگار تازه از خواب بیدار شدم کاش می تونستم و به جایی می رسیدم که بتونم کسی رو از خواب بیدار کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد