آلوچـــــــــــــــــــــــه

آلوچـــــــــــــــــــــــه

در مورد هر چی که خوشم بیاد مینویسیم حرفیه؟؟؟!!!
آلوچـــــــــــــــــــــــه

آلوچـــــــــــــــــــــــه

در مورد هر چی که خوشم بیاد مینویسیم حرفیه؟؟؟!!!

من که الان دارم همینکار هارو میکنم

یک تاجر آمریکایى از یک روستاى مکزیکى دیدن می کرد که متوجه قایق کوچک
ماهیگیرى شد که از کنار او عبور می کرد . با مشاهده مرد مکزیکی و چند ماهی
داخل قایق ، از او پرسید:
چقدر وقت صرف کردی تا این چند تا ماهی رو بگیری ؟
مکزیکى: خیلى کم !
آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى بگیری ؟
مکزیکى: چون همین تعداد ، براى سیر کردن خانواده‌ام کافیه !
آمریکایى: خوب ، پس بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟
مکزیکى: به خودم می رسم ! یک کم ماهیگیرى میکنم ! با بچه‌هام بازى میکنم !
با زنم هم صحبتی می کنم ! بعد میرم تو دهکده میچرخم ! با دوستام گیتار می
زنیم و لذت می بریم ! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !
آمریکایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم کمکت کنم ! تو باید بیشتر
ماهیگیرى کنى ! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى ! و با درآمد
اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه کنى ! اونوقت یک عالم قایق براى
ماهیگیرى دارى !
ادامه مطلب ...

فقط اینارو نگاه

منم دلم ازاین خوشمزه ها میخواد........

اگ از این خوشت اومد ادامه رو از دست نده........

ادامه مطلب ...

باغ وحش درون



 اعصابمون خورده 
میخوایم پاچه یکی رو بگیریم پس سگ درونمون زندس
...
صبحونه یه عسـل کامل میخوریم خــرس درونمون هم زندس
میریم اتاق یادمون میره چی میخواستیم اسکل درونمون هم زندس
مگسو رو هوا میزنیم  قورباغه درونمون هم زندس
چمـــــــن میبینم میکنیمش بز درونمون هم زندس
طرف میره هنوزعاشقش میمونیم خــــــر درونمونم زندس
کلاً باغ وحشی داریم به تنهــــــــــایی

بخت بیدار

روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد که همیشه از زندگی خود گله‌مند بود و ادعا می‌کرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید..
گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
گرگ گفت: می‌شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می‌شوم؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه‌ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می‌کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت: ای مرد کجا می‌روی؟
مرد جواب داد: می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
کشاورز گفت: می‌شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمی‌کند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

ادامه مطلب ...

بخشی از کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر



از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت


جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.
                                                                              دوستدارتو : بابالنگ دراز
 
 

ما همه همسفریم


زندگی دفتری ازخاطرهاست ...
یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک ...
یک نفر همدم خوشبختی هاست ،
یک نفر همسفر سختی هاست ،
چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد...
ما همه همسفریم

محرم امسال

بچه ک بودم عاشقه سلام کردن و احترام گذاشتن علم ها بودم البته الانم از دیدنش سیر نمیشم.

اون موقع ها عشقه اینو داشتم ک بیافتم دنباله دسته و مثله مردا زنجیر بزنم البته سنم ک رفت بالا فهمیدم خانوما فقط میتونن از دور به آقایون نگاه کنن از اون به بعد کارم شده بود نگاه کردن به مردا و پسرایه دسته ها.

چند ساله ک دیگ زیاد تو نخه پسرا و جوونایی ک تو دسته سینه و زنجیر میزنن نیستم و بیشتر به زنا و دخترایی ک شیک و پیک کردن یا اینکه چسبیدن به دوست پسرشون یا اینکه دارن آمار میدن  نگاه میکنم و واسم جالبه.

امسال واسم با همه محرم ها خیلی خیلی فرق میکنه چون دیگه نه به آدمایه تو دسته نگاه میکنم و نه به آدمایه بیرونه دسته چشمم رو دوختم زمین و فقط فکر میکنم به اتفاق و علتش و عظمتش و خیلی چیزا ک واسم شده سوال.

می نویسم

روزایه غمناک آدم رو یاده غم هاش و از دست رفته هاش میندازن.......گاهی نبوده اونی ک باید باشه انقدر اذیتت میکنه ک تو غمه نبودش غرق میشی....زندگی همینه.....همیشه باب میلت نیست!

واسم میل شده بود:

می نویسم...

می نویسم از تو برای تو و دور از تو ....
بدون هراس از خوانده شدن...
بگذار همه بدانند...

می نویسم برای تو...
برای تویی که بودنت را...
نه چشمانم میبیند...
و نه گوش هایم می شنود...
و نه دستانم لمس می کند...

تنها با شعفی صادقانه ... 
با دلم احساست می کنم... !!!!

پرتگاه

اگه خدا تا لب پرتگاه بردت، بدون یا از پشت تو را گرفته یا همون لحظه پرواز رو یادت می ده.

وصیت پدری

وصیت پدری
روزی پدری هنگام مرگ فرزندش را فراخواند و گفت فرزندم تو را چهار وصیت دارم و امیدوارم که در زندگی به این چهار توجه کنی
اول اینکه اگر خواستی ملکی بفروشی ابتدا دستی به سرو رویش بکش و بعد بفروش
دوم اینکه اگر خواستی با............(ادامه مطلب)

ادامه مطلب ...