آلوچـــــــــــــــــــــــه

آلوچـــــــــــــــــــــــه

در مورد هر چی که خوشم بیاد مینویسیم حرفیه؟؟؟!!!
آلوچـــــــــــــــــــــــه

آلوچـــــــــــــــــــــــه

در مورد هر چی که خوشم بیاد مینویسیم حرفیه؟؟؟!!!

قصه من

عاشق شدم.

چند ماهی هست که عاشقه یکی شدم.

  ادامه مطلب ...

سن


دخترک ها میخ عروسک و ظرف و ظروف، پسرک ها تو کف ماشین و موتور و تفنگ. فرقی هم نداشت در اصل. هر دومشق بزرگسالی بود . نمیخواستیم بچه باشیم. انگار توی بزرگسالی چه خبر بود,حالا هم که پیر شده ایم برعکس. اسیر رنگ موی یم و جوان سازی پوست و کرم ضد چروک. زندگی همین ست دیگر. فرار مدام از آنچه هستی. بچه باشی میخواهی بزرگ جلوه کنی. بزرگ باشی میخواهی کم سن و سال نشان بدهی. جوانها در عوالم رمانتیک دپرسشان فکر خودکشی، پیرها... چهار میخه وصله به خفت زندگی، محض خلاصی از مرض مرگ. این یعنی بود و نبود به یک اندازه ترسناک است. یعنی زندگی و مرگ هر دو هولناک اند. به هر کدام که نزدیکتر باشی، به سمت مخالف از ترس میدوی.
پ ن۱: درد دلهای سالخوردگی م
چه زود گذشت هااااااااا, یادش بخیر

مادر.....

مادر، همه جوره اش خوب است، ولی مادرهای خودخواه بهترند. آن مادرها که دلشان، بندِ دل بچه هایشان نیست، با دوستهایشان می روند سفر، به ناخن هایشان لاک می زنند، مانیکور و پدیکور می کنند، می روند باشگاه ورزشی و اندامشان را روی فرم نگه می دارند؛ آن مادرها که از ته دل می خندند، بازیگوشند، عشوه گری می کنند، که همانقدر که مادرند، معشوق و همسر وکودک هم هستند. 
مادرهایی که بچه ها را قال می گذارند و با پدرها یواشکی بیرون می زنند برای یک شام دونفره، آن ها که وقتی فرزندشان دیر می کند، به جای آماده شدن برای زنگ زدن به پلیس و سرزدن به اورژانس بیمارستان ها،خوشدلانه می گویند:« بی خبری خوش خبریه!» مادرهایی که یک عمر، با یک بشقاب غذا و یک دیگ پر از دلشوره، دنبال بچه هایشان راه نمی افتند و بعدها با گفتن این جمله، یک دنیا احساس گناه را بر سر آنها آوار نمی کنند که: «من همه زندگیم رو به پای شماها ریختم!» 
مادرهایی که علایق شخصی خودشان را دارند، کتاب می خوانند، نقاشی می کنند، ساز می زنند و در کهنسالی، آنقدر دوست و آشنا و تفریح برای خودشان دست و پا کرده اند که سرشار از بغض و انتظار در چاردیواری غمبار خانه ننشینند
و دقیقه های تنهایی و ملال را با گله از بی مهری فرزندان رَج نزنند.... آن مادرهای کمیابی که «زندگی» می کنند و می گذارند بچه هایشان هم «زندگی» کنند، نفس بکشند، تجربه کنند، زمین بخورند و آنها، جای دلواپسی و سرزنش، با عشق، با چشمهایی که مشتاقانه می درخشند، تلاش برای برخاستن و باز افتان و خیزان به راه افتادن شان را، از دور نظاره می کنند؛ چرا که ایمان دارند «زندگی»، این قشنگ ترین هدیه ای که به فرزندانشان بخشیده اند، بی هیچ نیازی به دلواپسی آنها، بی هیچ نیازی به قربانی شدن شان، سخاوتمند و آزاد، در وجود این ماجراجویان کوچک، به رشد و بالندگی اش ادامه می دهد.