دخترک ها میخ عروسک و ظرف و ظروف، پسرک ها تو کف ماشین و موتور و تفنگ. فرقی هم نداشت در اصل. هر دومشق بزرگسالی بود . نمیخواستیم بچه باشیم. انگار توی بزرگسالی چه خبر بود,حالا هم که پیر شده ایم برعکس. اسیر رنگ موی یم و جوان سازی پوست و کرم ضد چروک. زندگی همین ست دیگر. فرار مدام از آنچه هستی. بچه باشی میخواهی بزرگ جلوه کنی. بزرگ باشی میخواهی کم سن و سال نشان بدهی. جوانها در عوالم رمانتیک دپرسشان فکر خودکشی، پیرها... چهار میخه وصله به خفت زندگی، محض خلاصی از مرض مرگ. این یعنی بود و نبود به یک اندازه ترسناک است. یعنی زندگی و مرگ هر دو هولناک اند. به هر کدام که نزدیکتر باشی، به سمت مخالف از ترس میدوی.
پ ن۱: درد دلهای سالخوردگی م
چه زود گذشت هااااااااا, یادش بخیر