آلوچـــــــــــــــــــــــه

آلوچـــــــــــــــــــــــه

در مورد هر چی که خوشم بیاد مینویسیم حرفیه؟؟؟!!!
آلوچـــــــــــــــــــــــه

آلوچـــــــــــــــــــــــه

در مورد هر چی که خوشم بیاد مینویسیم حرفیه؟؟؟!!!

دو داستان از بهلول دیووونه

بهلول و وزیر

روزی وزیر خلیفه گفت تو(بهلول) را امیر و حاکم بر سگ و خوک نموده است.

بهلول جواب داد پس از این ساعت قدم از فرمان من ، بیرون منه که رعیت منی، همراهان وزیر همه به خنده افتادند.وزیر از جواب بهلول خجل و منفعل شد. 

اوی یکی تو ادامه ست....داستانش کوتاه

ادامه مطلب ...

داستان های ۵۵ کلمه ای

در باغ

زن در باغ ایستاده بود که دید مرد به طرفش می دود.

«تینا، گل من!عشق بزرگ زندگی من!»

مرد عاقبت این کلمات را بر زبان آورده بود.

«اوه،تام!»

«تینا، گل من!»

«اوه، تام! من هم تو را دوست دارم!»

تام به زن رسید، به زانو افتاد، و..... 

بقیه اش رو میذارم تو ادامه مطلب تا اون یکی داستان بخونین.

ادامه مطلب ...

دو داستان کوتاه!

 اینجا هم همینطور ! 

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت میکرد. سواری نزدیک
شد و از او پرسید:
هی پیری! مردم این شهر چه جور آدمهایی اند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف!
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور.
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب، مهربونند.
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور ! 


اون یکی رو تویه ادامه مطلب گذاشتم از دست ندید

ادامه مطلب ...

عجب آدمیه!!!!

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند
موبایل یکی از آنها زنگ می زند
مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند
همه ساکت میشوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند
مرد: بله بفرمایید
زن: سلام عزیزم منم باشگاه هستی؟
مرد:سلام بله باشگاه هستم
زن: من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟
مرد: آره اگه خیلی خوشت اومده بخر
زن:می دونی از کنار نمایشگاه ماشین هم که رد میشدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی از اون ها رو داشته باشم
مرد:چنده؟
زن:شصت هزار دلار
مرد:باشه اما با این قیمتی که داره باید مطمئن بشی که همه چیزش رو به راهه
زن: آخ مرسی یه چیز دیگه هم مونده اون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره
مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه میتونی بخرش
زن: باشه بعدا میبینمت خیلی دوست دارم.
مرد:خداحافظ
مرد گوشی را قطع میکند مرد های دیگر با تعجب مات و مبهوت به او خیره میشوند
بعد مرد می پرسد: این گوشی مال کیه؟؟؟

می خواهم حادثه ای را گزارش کنم

"سلیا، همه اش تقصیر توست.سر انجام جسد متورم مرا در استخر پیدا می کنی.بدرود.امبرتو"

او یادداشت در مشت و با گام های متزلزل بیرون دوید،مرا دید،شناور با چهره ای درون آب،چون مگسی غول پیکر که در ژله غرق شده باشد.

وقتی برای نجات من خود را به آب انداخت و به یاد آورد بلد نیست شنا کند،از آب بیرون آمدم

                                       محکوم شماره338412

تام فورد 

دومیش توی ادامه مطلبه از دست ندید

ادامه مطلب ...

چرا مادرت را اذیت کردی؟!

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد
و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد. 

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت: من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم 

ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم. 

ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی! 

روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید.
گوش او را گرفت و گفت :ای پسر
احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

افکاربد خواهانه(داستان های ۵۵ کلمه ای)

"خوب زدیش،"زک" zack)).درست وسط دنده هاش،عالی بود." بابی این را گفت و بر اثر فشار دستبندها ناله ای کرد.

زک که زانوهایش به میله ها فشرده شده بود نالید:"چی میگی،من زدمش؟ من سعی کردم جلوی تورو بگیرم!"

افسر توی آینه اتومبیل نگاه کرد و گفت:"هی،رفیق،اون پشت داری با کی حرف می زنی؟"

مایک فیلیپس

خدمتکار مخصوص(گزیده ای از کتاب داستان های ۵۵ کلمه ای)

(این کتاب در اصل به زبان انگلیسی نوشته شده که من ترجمه آن را برایتان گذاشتم و به زبان انگلیسی هر داستان فقط ۵۵ کلمه می باشد.امیدوارم از خواندنش لذت ببرید. )

زن به خدمتکار تازه گفت:"او دوست دارد شامش را درست سر ساعت شش بخورد.گوشت قرمز هم نمی خورد.دسرش را بعد در اتاق خودش می خورد.ساعت هشت حمام می گیرد و زود می خوابد."

دختر خدمتکار بر اثر برخورد با سگ پودلی که خواب بود،لغزید و به عقب سکندری خورد،در همان حال پرسید:"کی ارباب را خواهم دید؟"

کدبانوی خانه با خنده گفت:"همین حالا او را دیدی."

امیلی تیلتون

کاراموز(داستان های ۵۵ کلمه ای)

گزیده داستانی از کتاب داستان های 55 کلمه ای(البته اصل کتاب به زبان انگلیسی هست که من متن ترجمه شده رو واستون گذاشتم):

 

وقتی چند لحظه پیش از شروع پرده اول،ستاره نمایش افتاد و مرد،کارگردان گفت:"نمایش باید اجرا شود."امشب،به جای بازیگر کاراموز،ستاره نمایش باید نقش نعش را بازی کند.

بازیگر کاراموز به سرعت تغییر لباس داد.اجرای او عالی بود.ستاره آخرین نقشش را بی نقص بازی کرد.

بازیگر کاراموز موقع تعظیم در برابر طوفانی از کف زدن های پرشور،سرنگی را که در جیب داشت،لمس کرد. 

                                                                        شری پله میر