شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی این ویرانی
بی خبر آمد تا باد دل من
قصه ها ساز کنم پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برارم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
هر چه میخواهد دل تنگت بگو
وااااااای این شهر، این شب، این آدم ها ...
چقدر تاریکند
من کلا بیخیال شهرو آدماشم چسبیدم به زندگیم دیدم حرصه الکی میخورم منه دیوونه
اسم وبلاگ تو عوض کن از بس اب دهنمو قورت میدم یادم میره نظرم چی
بوده
محشر بود رفیق