آلوچـــــــــــــــــــــــه

آلوچـــــــــــــــــــــــه

در مورد هر چی که خوشم بیاد مینویسیم حرفیه؟؟؟!!!
آلوچـــــــــــــــــــــــه

آلوچـــــــــــــــــــــــه

در مورد هر چی که خوشم بیاد مینویسیم حرفیه؟؟؟!!!

حسین پناهی4

ما چیستیم ؟!
جز ملکولهای فعال ذهن زمین،
که خاطرات کهکشان ها را
مغشوش میکند!

  ادامه مطلب ...

حسین پناهی3

نیم ساعت پیش،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،
آواز که خواند تازه فهمیدم،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !

  ادامه مطلب ...

حسین پناهی2

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند "خوشبختی"
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک.
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم �...

  ادامه مطلب ...

حسین پناهی1

کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من، ای زمان؟� 
ادامه مطلب ...

حسین پناهی

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی، ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت�

چند دقیقه سکوت کنید!

 
کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود،  پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.
 
ادامه مطلب ...