ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
وقتی داشتم میرفتم پشته سرم رو هم نگاه نکردم از رفتنم خوشحال بودم از اینکه دارم فرار میکنم از اونجا.....چشمام فقط به روبه روم بود و امیدوارم بودم توی ذهنم روزای بهتر از قبلم رو میدیم.
چشماش رو دیدم ک برق میزد میدونستم همه چیزی هست ک دارم و خواهم داشت اون میشد همه چیزم.....خوشحال بودم.
زندگی بهم اینو بدهکار بود همونطور ک به خواهرم بدهکاره......
بدتر از این چیزی نبود ک من با شادی از اون خونه فرار کنم....در واقع همین بود ازدواج=رهایی.....همین هم شد.....آرامش شادی به گذشته سعی میکنم فکر نکنم