ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه ی مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، چقدر مهربان بود ، چقدر کم حرف وساکت بود ویا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!!؟؟
جالب بود ! راستی توی ایران از این خرها هم گیر میاد برای فروش؟
هرکی داشته باشه عمرا بفروشهیادگاری نگه میداره
عجب پیر مرد بی احساس نا مرد نالوتی بوده ها!!!!!!!!!!!!!!!
بی معرفت خوب قاطره زنت رو کشته بود
از این زاویه غمناکه
درود
خیلی جالب بود فک نمیکردم پایانش اینطوری باشه
راسی این عکسایی که گذاشتی خیلی بامزن فقط کاش ظرفیتش بیشتر می بود بر دسک تاپخیلی جالب میشه
شاد باشی گلم
من از دختره خیلی خوشم میاد شکله بچگی هامه