پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
تنها راه تغییر عادتها، تکرار رفتارهای تازه است
سلام خیلی خیلی زیبا و عالی بود این داستان. خیلی عاموزنده بود
خوبی آلوچه جان؟
ممنون.خوبم خوبی؟
مطلب تامل برانگیزیست...
مرسی
بسیار زیبا بود
خیالی آموزنده و عالی بود
ممنونم
عالی بود آلوچم
بزرگترین دشمن خلاقیت عادت است
استاد قمشه اس می گفت برای ترک مرض عادت هر کاری می کنی از خود بپرس برای چه اینکارو می کنم وآیا جور دیگری هم می شود همین نتیجه را بگیرم؟
آره ی جایی خوندم ک چه جوری میشه خلاقیت رو به آدما داد و یکیش همین تغییر عادت بود همه میتونن خلاق باشن
عزیزم دست گلت درد نکنه از اینجا دستتو میبوسمو و بهت خسته نباشید میگم
لطف داری آدرس وبلاگت رو میذاشتی بهت سر بزنم.این حرفا چیه میزنی