ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
پدر بود که تمام عمرش رو وقف مادرش کرده بود با اینکه چهار تا بچه داشت.....اشتباهایه خودش و خانواده اش انقدر زیاد شده بود که پدر خانواده و مادرش با هم زندگی میکردن و پدر دور از زن و بچه اش بود........
پدر نوه دار شد حتی یه بار هم نوه اش رو ندید مادره پدر که فوت کرد چند روز بعد خوده پدرم مرد و بچه هاش آنچنان سر خاکش گریه و زاری و داد وبیداد میکردن انگار نه انگار که دلتنگی و دلگیری و دلشکستگی مرد باعثه مرگ مشکوکش شده بود........همینا بعدا میشه قصه پس تا دیر نشده تاجایی که میتونیم قصه زندگیمون رو قشنگ و خوش بنویسیم تا روزی از ورق زدن کتابه زندگیمون انقدر دلگیر نشیم درسته یه جاهایی از قصه دسته خودمون نیست ولی گاهی یادمون میره که این زندگیه ماست و خودمون باید توش باشیم و عوضش کنیم......همین
عجب . . .
اوهوم.......عجبا